نیستی ولی ...

خدابیامرز مادربزرگ

قند عسلم  بابایی جونت تازه ماموریت رفته بودن که خبر دادن مادر بزرگ مهربونشون رو بستری کردن تو بیمارستان ینی 22 مرداد و دو روز بعد چهارشنبه خبر رسید که به رحمت خدارفتن   بابایی حسابی بی تابی میکرد فوری پرواز گرفتن اومدن و ساعت 20 راهی شدیم ساعت 4صبح دم در حاجی بودیم نذاشتم بابایی جونت در بزنه چون حدس زدم خواب باشن و واسه اذان صبح بیدارمیشن ، تو ماشین من صندلی رو تخت کردم چشاموبستم بابایی هم که اصلا چشم روهم نذاشت تا ساعت 6صبح شد شنیدیم که صدای سوزناک گریه یواشکی میاد در اروم تق تق کردیم که عمووسطی بابایی در رو باز کردن کلی بی تابی و گریه و زاری ... همه اونجا بودن وقتی جای خالی حاج خانوم رو دیدم دلم گر...
28 مرداد 1397

وقایعی که اتفاق افتاده

امید زندگیییییییییم  سلام به روی ماه ونازت   و سلام به دوستای عزیزه وبلاگی  بازم تاخیر دارم تو اپدیت کردن نی نی وبلاگم   آخه خواستم همه رو تو یه پیج جابدم . عمرم هفته قبل که بابایی جونت از ماموریت برگشته بودن اومدن دنبالم که باهم برگردیم خونه تومسیر که برمیگشتیم مطلع شدم که دیابت مامان بزرگ مهربونت بالا رفته  ودکتر دستور بستری داده ( وخاله جونت به بابایی گفته تا به من بگن ) اینو که شنیدم فوری با مامان بزرگت تماس گرفتم که بنده خدا گف اصلا طوریم نیس من حالم خوبه ولی دکتر گفتن بستری شین بهتره قند خونت میاد پایین ، الان که فکر میکنم میبینم از اون لحظه به بعد دیگه هیچی یادم نیس رسی...
14 مرداد 1397
1